دکتر نوشت

ساخت وبلاگ
هروقت که تحت فشار روحی قرار میگیرم و اضطراب و ناراحتیم زیاد میشهخواب گذشته رو میبینم..!!انقدر طبیعی که وقتی چشمامو باز میکنم کلی باید فکر کنم که کجام!همیشه اول چشمم به عکس عروسیم که رو به روی تختمون قاب شده میوفته و یادم میاد ازدواج کردم!!!!میبینم سه سال از اون اتفاقات گذشته و من الان با کس دیگه ای زندگی میکنم که عاشقانه دوسش دارم و نزدیک سه ساله باهم زندگی تشکیل دادیمجالبه که هر ترومایی منو به اون زخم عمیق و ترومای گذشته میبره و این ضمیرناخوداگاه من دست بردار از گذشته نیست! دکتر نوشت...
ما را در سایت دکتر نوشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-memories-t بازدید : 47 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 20:17

ممنونم که رمز ادامه مطلب رو نمیخواید دکتر نوشت...
ما را در سایت دکتر نوشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-memories-t بازدید : 46 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 20:17

هیچوقت دوتا راننده باهم به توافق نمیرسنآقای میم جدیدا به شدت خطری رانندگی میکنه با اینکه قبلا اینجوری نبودامروز دیگه واقعا عصبی شدم از دست رانندگیش بهش گفتم بزنه کنار یه چیزی بخره تا فاصله ای که بیاد خودم نشستم بهش گفتم تو بشین پیشم دیگه نمیتونم تحمل کنم رانندگیتوحتی الانم که رسیدیم خونه میخوام بالا بیارم انقد محتویات معدم بهم خورده دکتر نوشت...
ما را در سایت دکتر نوشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-memories-t بازدید : 47 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1402 ساعت: 23:34

خستم از بی ثباتی از گریه های هرشب خستم از تحمل کردن و صبر کردن یه روزی میرم از اینجا.. دکتر نوشت...
ما را در سایت دکتر نوشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-memories-t بازدید : 45 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1402 ساعت: 23:34

اتفاقات خوبی این چند وقت افتاد که واقعا حوصله نوشتنش رو ندارممثلا یکیش جریانات فرار از درس دادن کلاس اولم بود که منتقل شدم به پایه سوم که اینم جریانات زیادی داشتاز امروز بگم که خیلی پرکار بودکلی کار کردم از صبح تا فریزرم رو پر از غذاهای نیمه اماده مثل پیراشکی و همبرگر و.. کنمتا مواقعی که خسته از سرکار میام غذای راحت داشته باشیممن مدتهاست بخاطر تنبلی تخمدانم سعی کردم غذای بیرون رو به حداقل برسونم و از غذاهایی که مواد نگهدارنده دارن استفاده نمیکنمخلاصه نصف شب که شد دلم به طرز عجیبی گرفتاونم بخاطر سوالی که اقای میم غروب پرسید و منو یاد یکی از بحثای اوایل ازدواجمون انداختبارها بهش گفتم منو یاد اون روزا ننداز حتی کوچک ترین چیز آزارم میدهمیدونم حواسش نبود و وقتی بهش گفتم چندبار عذرخواهی کردولی واقعا منو برد به اون روزا و از همون موقع شروع کردم به تیکه انداختن سر هر حرف و یاداوری کاراشاخرشب دیگه تو تخت طاقت نیوردم و زدم زیر گریه و مجدد حرفای تکرارینمیدونم کی میخوام یه سری چیزارو فراموش کنمبا اینکه هم خودش و هم ادمای اطرافم میدونن من اصلا کینه ای نیستم.اما یک سری چیزا هست که به شدت روانمو اذیت میکنه و همینم هرسری باعث شروع دعوا از سمت من میشهمیدونم فقط با کمک مشاور میتونم این گره کور رو باز کنمشاید سر فرصت مجدد مشاوره تلفنی گرفتم چون حوصله مسیر و رفتن پیش مشاور رو ندارم و به شدت اتاق مشاوره انرژی منو میگیره دکتر نوشت...
ما را در سایت دکتر نوشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-memories-t بازدید : 47 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1402 ساعت: 15:34